دخترم کوچک بود و دبستانش دو سه کوچه با خانه مان فاصله داشت
هر روز پیاده با هم این مسیر رو میرفتیم و کلی هم در راه بهمون خوش میگذشت
کلی با هم حرف میزدیم و گاهی هم درراه برگشت از مدرسه از قالب مادر بودن در میومدم و پفک يا بستنی یا چیزی میخریدیم و با هم میخوردیم که
برای من خیلی لذت بخش بود شاید هم کمی بیشتر از دخترم
میون راهمون یک بقالی یا به عبارتی سوپر کوچک بود که جزیی از یک آپارتمان چند طبقه بود
تقريبا هر بار درست همزمان با رد شدن ما از جلوى اون ساختمان دختر بچه ای که یکی دو سال از دختر من بزرگتر بود بهمراهی برادر کوچکش که
شاید پنج سالش بيشتر نبود همراه ما ميشدن و این همزمانی و همراهی به این دلیل بود که مقصد همه ما يك دبستان بود
خوب یادمه دیدن هر روز این خواهر و برادر عادت هر روز ما شده بود
نه اینکه همدیگر رو بشناسیم ولی همراه بوديم گرچه اين همراهى در سکوت بود ولى با اين حال شيرين بود
من عجیب عاشق این پسر بچه بودم
پسر بچه ای که با یک سه چرخه نه چندان نو و با جديت تمام مثل آدم بزرگها خواهر بزرگتر رو همراهی میکرد
کیف خواهرش رو هم در سبد پشت سه چرخه اش میگذاشت. سه چرخه اى که شاید از خود خواهر يا يكى از بچه هاى ساختمونشون بهش رسیده بود
دم در مدرسه پیاده میشد کیف رو بر میداشت و بدست خواهر میداد خواهر هم صورت برادر رو میبوسید و میرفت تو مدرسه
در راه برگشت من و این برادر مسئول تنها بودیم
برام عجیب بود که پسر بچه بدون اینکه به دور و برش یا بقيه بچه های توی کوچه اعتنایی کنه خیلی جدی پدال میزد و میرفت. انگار داشت ميرفت
حاضر بشه و بره سر كار وقتی هم که میرسیدیم دم در سوپر یا بقالی اون با کلیدش درساختمون رو باز میکرد و سه چرخه اش رو با دست بلند میکرد
ومیرفت تو و در رو میبست و من بقیه راه با قیمانده به خونه رو فکر میکردم که چطور این پسر بچه با اين سن اینقدر احساس مسئولیت میکنه
خوب یادمه که یکروز ظهر که میرفتم دنبال دخترم دیدم سه چرخه پسرک دوستداشتنی جلوی بقالی پارک شده اما یکی از چرخهاش نیست تا بیام
بخودم بیام دیدم پسرک در حالی که یک پفک نمکی بزرگ دستشه از بقالی اومد بیرون و اونو تو سبدش انداخت بدون اینکه براش مهم باشه الان
بجای سه چرخ دو چرخ داره در حالی که سعی در حفظ تعادلش داشت با کمک یک پایش روی زمین پامیزد و سعی در جبران نبود چرخ میکرد
نا خود آگاه منم سرعتم رو کم کرده بودم و دوست داشتم مثل هر روز پشت این پسر راه برم
خلاصه رسیدیم دم در مدرسه و همراه های دوتاییمون رسیدن اون فوری پیاده شد کیف خواهر رو گرفت و توی سبد گذاشت و بجاش پفک رو بدست
خواهر داد. خواهر هم پفك رو باز کرد و با هم شروع به خوردن کردند و به سمت منزلشون راه افتادن
از فردای اون روز پسرک بدون سه چرخه بدنبال خواهرش میومد و من تک تک اونروزا آرزو داشتم که بتونم یک سه چرخه نو برای پسرک بخرم
الان سالهاست که از اون روزا گذشته و نه دیگه ما ساکن اون محله هستیم ونه دیگه راهمون به اون مسیر میخوره اما از صمییم قلب آرزو میکنم که
این خواهر و برادر که الان باید به سن جوانی رسیده باشند در هر محله ای و هر شهری که هستند شاد و همچنان پشت و پناه هم باشند من امکان
نداره هر کجای دنیا که باشم چشمم به پفک بیفته و یاد اون خواهر و برادر مهربان نیوفتم
امروز هوای پاییزی و رنگ زرد و نارنجی منو برد به اونروزا هوس کردم یک غذا درست کنم که نارنجی باشه
و قرعه بنام یک سوپ کاملا من درآوردی افتاد که دوست دارم اونو با تو شریک شم . خدا رو چه دیدی شاید که اون خواهر و برادر هم میهمان سفره اینترنتی باشند همانطور که دختر من هم اون ور دنیا قراره این سوپ رو برای خودش درست کنه
موادی که برای درست کردن «سوپ پر ازمهر برادری » لازم داری
عشق بمقدار کافی
کدو تنبل پخته شده چهار فنجون اندازه گیری
سیب زمینی ترجیحا شیرین حلقه شده یک دونه بزرگش
پیاز خرد شده یک دونه بزرگش
سیر نازنین له شده سه حبه
آب مرغ یا آب معمولی ده فنجون اندازه گیری
نمک و فلفل هر چقدر صلاح میدونی
زرد چوبه یک قاشق مربا خوری
روغن زیتون یک تا دو قاشق غذا خوری
اول از همه بگم که من همیشه از پوست کندن کدوی حلوایی فراریم چون خیلی کار سختیه و به همین مناسبت راهی پیدا کردم که خیلی آسون و راحته گوش کن تا برات بگم
شما کدو رو از وسط نصف کن روش رو کمی با قلم مو روغن زیتون بزن و نمک و فلفل بپاش و بذارش برای ۴۰ تا ۶۰ دقیقه در فری که با در جه ۳۵۰ فارنهایت گرم شده. بعد که امتحان کردی دیدی پخته با قاشق تمام کدو ها رو از پوستش جدا کن برای این سوپ هم همین کار رو بکن خیلی راحت تر از پوست کندنش است
🙂
چه حس خوبی داشت لیلی جون / منم دلم خواااااست از این سوپ
شاهد جان چه خوب که دوست داشتی سریع خودت رو برسون که سهمت محفوظه
شاد باشی
از داستان قشنگ خواهر و برادر که بگذریم خوشحالم که خلاصه یاد گرفتنم چطوری پوست کلفت کدو حلوایی را جدا کنم ، ممنون
فاطی جان خیلی راحته حتما امتحان کن
شاد باشی
سلام لیلی جون
مدت زیادی هست که سری به اشپزخانه پر از صفایت نزده ا م .زیرا بعد از بازنشستگی ادرست را گم کردم. اخیرا هایده کتابهای زیبایت را به من داد. ممنون از صفایت. مرا به دنیایی بردی که با خشو نت های دنیای امروز نیاز به فرار از ان داشتم. چقدراز خواندن انها لذت بردم. همیشه می دانستم که می توانی. باز هم ممنون از صفایت. منتظر کتاب بعدی هستم
با بو سه ها ی بسیار
منیژ ه
منیژه جان
خیلی خوشحالم که کتابها رو دوست داشتید خیلی دوست داشتم که حتما این کتابها رو بخونید
ممنون از همه دلگرمی هاتون
شاد باشید
سلام
ما در گیلان نوعی آش داریم دقیقا به همین رنگ که بهش میگیم آش کدو. کدو تنبل برنج و گلاب داره
چه جالب مائده جان باید آش خوشمزه ای باشه مخصوصا که گلاب هم داره
هر وقت که برای خودت درست کردی دستور و عکسش رو برام بده
ممنون شاد باشی
دلم حسااااابي واسه داداشم تنگ شد!!! اونم با وجود اينكه خيلي از من كوچيكتره، ولي مثل برادر مهربون داستان شما هميشه با من رفتار مسئوليت پذيرانه مردونه داشت!!! واجب شد كه به يادش اين سوپ خوشمزه شما رو درست كنم حتماً
مریم جان آرزو میکنم که همیشه در کنار هم و پشت هم بشادی زندگی کنید
سوپ هم نوش جان
شاد باشی