چند وقت پيش يادم مياد يك صفحه اينستاگرام رو پيدا كرده بودم كه از مسافران جالب مترو لندن عكس ميذاشت. وقتى روى خط پيكادلى با داستانى كه ميخوام برات تعريف كنم روبرو شدم همش به ياد اون صفحه بودم
مترو ايستاد و درهاش باز شد ميون آدمهاى تازه وارد چشمم به زن ريز نقشى افتاد كه خيلى براى كشيدن گارى ساك مانندش پير بود و هر آن امكان داشت لاى در ها گير كنه، ولى بخير گذشت. شلوغ بود و تمام صندلى ها توسط مسافرهاى قبلى پرشده بود. اكثرا سرشون تو كتاب يا روزنامه بود چندتايى هم مثل من ورود و خروج مسافر ها رو رصد ميكردن. مردى كه روبروى ما نشسته بود وقتى چشمش به پيرزن افتاد، سرى براش تكون داد. ولى همينكه خواست نيم خيز بشه با فرياد پيرزن در جا ميخكوب شد
ـ چيه فكر كردى پيرم كه ميخواى جاتو بهم بدى؟
مرد خجالت زده و گيج آروم به صندلیش تکیه داد . ايستگاه بعدى اعلام شد و ترن ايستاد و مرد هم كه سعى ميكرد با پير زن چشم تو چشم نشه روزنامه اش رو جمع كرد و گذاشت پشت سرش. همين كه مسافر كنارى مرد به قصد پياده شدن از جا بلند شد، پيرزن به طرز عجيبى با گارى ساك مانندش خودش رو روى صندلى كنار مرد انداخت. به محض نشستن گاريشو ميون پاهاش گذاشت، چشمكى به مرد زد و گفت: رفتارت خيلى خوب بود. خوشم اومد! حالا كجايي هستى؟
مرد: من اينجا بدنيا اومدم
پير زن: ميخواى بگى انگليسى هستى؟
و بدون اينكه به مرد اجازه صحبت بده ادامه داد
معلومه كه نيستى. نه من انگليسيم و نه تو. هممون معلوم نيست از چه خراب شده اى اومديم اينجا. اينروزا هيچكس مال جايى كه زندگى ميكنه نيست
بعد بادست به ما چند نفر كه روبروش نشسته بوديم اشاره كرد: ايناهم همينطور
بعد روزنامه پشت سر مرد رو برداشت و شروع كرد به ورق زدن. ايستگاه بعدى كه اعلام شد زن با صداى بلند گفت: خيلى احمقانه است ديگه چشمام خوب كلمه هاى لعنتى رو نميبينه. باز رو كرد به مرد
ـ سالهاست كه اين مسير رو ميرم. ميدونى من چند تا كتاب تو اين مسير خوندم؟ اما حالا چشمهام فقط تيتر هاى روزنامه رو تشخيص ميده
ايستگاه بعدى اعلام شد و يك عده از جا بلند شدند و مرد هم كه معلوم بود كلافه شده به طور ناگهانى تصمييم به ترك ترن گرفت. ودر حال بلند شدن گفت: بهتره برين دكتر عينك بگيرين
پير زن با یک حرکت سریع مچ دست مرد روچسبيد و گفت: گوش كن جوون كه بالاخره نفهميدم كجايي هستى، عينك مال پير هاى احمقه! نه من
مرد كلافه و عصبى اُكى اُكى گفت و مماس بسته شدن در پريد بيرون و بلافاصله داد زد: هى تو! براى همين ميگم تو عينك ميخواى! اماصداش ميون صداى راه افتادن قطار گم شد
پيرزن هم دولا شد توى ساك چرخدارش كلى گشت، يك عينك در آورد و به چشمش زد و خيلى خونسرد شروع به خوندن روزنامه كرد
و اما دستور اين هفته كه هيچ ربطى نه به پيرزن و مرد محترم داره و نه به لندن. فقط خوشمزه است و بس
موادي كه براى لازم دارى
عشق بمقدار كافى
سينه مرغ بدون پوست و استخوان دوتا
اسفناج پخته بدون آب دو فنجون
قارچ ورقه شده يك فنجون
پياز داغ نصف فنجون
سير عزيز ريز و له شده دو حبه
پنیر «ریکوتا» یا پنیر مازرلا یک فنجون
Ricotta
زردچوبه،نمك و فلفل هر چقدر دوست دارى
پنير مازارلا رنده شده هرچقدر صلاح میدونی
روغن زيتون دو قاشق غذا خورى
محبت كن سينه هاى مرغ رو از پهنا به دو قسمت ببر و كمى با كمك بيفتيك كوب پهنش كن
در يك ماهيتابه زيبا روغن زيتون رو بريز و روى حرارت متوسط بذارش
همينكه روغن داغ شد سير نازنين رو بريز وقتى كه عطرش بلند شد قارچها رو بريز بهشون فرصت بده تا كمى تغيير رنگ بدن، زردچوبه رو بريز همشون بزن تا زردچوبه عاشقانه به قارچها بچسبند حالا
نوبتى هم باشه نوبت اسفناج پر خاصيته اونارو هم به اتفاق پياز داغ هاى طلاىى اضافه كن همشون بزن و وقتى حسابى مواد با هم به تفاهم رسيدند از روى حرارت برشون دار بذارشون كنار تا كمى خنك بشن
بعد با پنیری ریکوتا یا هر پنیری که دوست داری مخلوتشون کن
روى يك سطح صاف سينه هاى مرغ رو پهن کن روى هر كدومشون مقدارى از اسفاج و همراهان بذار
با دقت مرغها رو مثل رولت رول كن
همگى رو با شادى كنار هم در يك ظرف نسوز بچين روشون پنير بريز ودر فرى كه با درجه ٤٥٠ درجه فارنهايت گرم شده بذار
بعد از ٤٥ دقيقه يا تا زمانى كه پنیر ها طلايى بشن از فر درشون بيار با دقت بصورت حلقه ببرشون و در قشنگترين ظرف خونت بچين و در كنارى اونى كه دوست دارى نوش جان كن
براى رسيدن به سفره اينترنتى فيس بوك اينجا كليك كن
چه پیر زن جالبی خوشم اومد هم از اون هم از دستور غذایی که ربطی به ایشون نداشت ، ممنون از شما
شاد باشی فاطی جان